نه هنوز باورم نمیشه من خوابم یا بیدار؟ مگه میشه اونم مثل من نصف گربه و نصف انسان باشه؟ نه نه یهو دیدم که وایساده کنارم.صندلی کناریم خالی بود .کشیدش عقب و نشست روش: - خدای من چطور ممکنه؟تو...تو... ویهو باهم گفتیم: - تو مثل منی اگه یه موقع دیگه بود حتما از خنده ریسه میرفتم.اما آلیسون به جای من کار خودشو کرد.انقد بلند می خندید که یهو چشم بقیه رو زوم شده به سمت میز حس کردم.چمشای قوی ای داشتم و پرتابم هم خیلی عالی بود.از پسرا خوشم نمی اومد و همیشه سعی می کردم اونا رو از خودم دور کنم.ولی نمی دونم نسبت به اون چرا اینطوری نبودم.شاید به خاطر این بود که تو شوک بودم.پسره چپ چپ نگام میکرد.چشمامو خون گرفته بود: - (با طعنه)به چی نگاه میکنی؟ انگار تازه به خودش اومده بود.چقد چلمنگ بود: - جایی واسه موندن داری؟ چشمم روشن.دیگه چی؟بد جور عصبانی بودم: -به فرض که نداشته باشم، که چی؟( یه پوز خند تحویلش دادم )حتما می خوای بیام تو خونه ی تو زندگی کنم.نخیر. من اهل این حرفا نیستم.حالا هم برو. انگار اونم جوش آورده بود: - لازم نکرده از اون فکرای مسخره واسه خودت بکنی.یه جایی هست که کسایی مثل من و تو اون جا زندگی میکنن.و البته چیزای من دیگه ای هم هست که باید بهت بگم مثلا میدونی توی اون گردنبند چه نیرویی ذخیره شده؟ چشمام شدن هزارو یکی.نفسم بند اومده بود: - چچچچچچچچچ...یییییییییییی...نننننننننن...هههههههههه - بله و اگه با من نیای خیلی ضرر کردی.(یه پوزخندی تحویلم داد که دلم می خواست یه سیلی هوارش کنم ولی نتونستم)والبته چیزایی که باید بدونید هم خیلی مهمه.خوب؟ داغ بودم.بدجور داغ بودم: - قبوله ولی وای به حالت اگه دروغ گفته باشی.(یه چشم غره رفتم، توپ)آلیسونم با من میاد. دو تاشون تعجب کردن.آلیسون صداش در اومد: - چی؟؟؟!!!من با تو بیام.تا چند دقیقه پیش که داشتی باهام دعوا میکردی؟نظرت عوض شد؟ - خوب آره. این دفعه نوبت پسره بود: - اصلا و ابدا.اونجا جای آدمای معمولی نیست.همین که گفتم. مجبور بودم باهاش کوتاه بیام چون نه جایی واسه رفتن داشتم نه پولی واسه کرایه کردن. رفت و منم دنبالش.به پشت سرم نگاه کردم آلیسون واسم دست تکون داد و منم برای اون.داد زدم: - فردا می بینمت. - همین نزدیکی هاس.الان میرسیم.زود باش بیا دیگه. خیلی سرعتش زیاد بود.خدا رحم کنه به دویدنش.دویدم و کنار دستش وایسادم: - این همه تو اون رستوران زر زدی ولی اسمتو نگفتی. - درست حرف بزن. - اگه نزنم چی میشه. - حوصله داریا.اسم من رابینه.خوبه اه؟؟؟ - آها چند بار زیرلب اسمشو تکرار کردم: - رابین ادامه دادم: - منم تانی بهش حسودیم می شد.اسم با حالی داشت.همیشه دلم می خواست اسمم انجلیکا باشه.تو فکرو خیال بودم که گفت: - اینجاس رسیدیم. به روبه روم خیره شدم عجب جایی بود.
نظرات شما عزیزان:
|
About![]()
به وب داستانهای استلا و آستریکس خوش اومدید.
Archivesشهريور 1392مرداد 1392 AuthorsLinks
عشقه من تویی...
ساختن وبلاگ
تخیلی
|