برنارد...برنارد...نه باورم نمیشه برنارد یه چاقو گرفته بود زیر گلوی رابین رابین رو هم با یه چیز خیلی محکم که عمرا بدون همهون چیزی که بسته شده باز بشه.کنترل خودمو از دست دادم.رفتم و یه لگد خوابوندم تو صورتش.الکی نبود که کمربند مشکی کاراته داشتم.ولو شد رو زمین و دستش رو گرفت رو صورتش.سرخ شده بود.حقش بود.رفتم سمت رابین.همه بدنش زخمی بود.از بینی ش هم خون اومده بود: - رابین...رابین...خوبی - من...خخوببم...فف...قط...بب...ازز...مم...کن - خوب چجوری؟ - نشانن...ممنن...دست... - باشه باشه فهمیدم. رفتم سمت برنارد یه لگد به شکمش زدم که خیالم از بابتش راحت شه و رفتم سمتش و یه نشان ضربدر دیدم که کنارش افتاده برش داشتم: - این؟ هیچی نگفت منم سمت رابین رفتم و نشان و گرفتم جلوش که یهو اون چیزا که دورش بود غیب شد.معلوم بود همونا سرپا نگهش داشته بود چون داشت می افتاد.محکم بغلش کردم ولی نه به خاطر این که داشت می افتاد.خودم هم نمی دونستم واسه چی ولی محکم بغلش کرده بودم. رز با چشمهای گرد شده نگاهمون میکر که یهو برنارد بلند شد و چاقو رو گرفت زیر گلوی من. رابین داد کشید: - ولش کن - اگه نکنم؟ رابین خواست بزنش که چاقو رو محکم تر گرفت زیر گلومو خونم زد بیرون: - ردش کن بیاد - چیو؟ - عکس یادگاریمو...خوب اون نشانو میگم چاقو رو محکم تر کشید. داشتم خفه میشدم.رابین نشانش رو پرت کرد: - بگیر.حالا ولشکن و گم شو بیرون. - زرنگی؟من باید به سلامت از اینجا برم خودت که میدونی...راه بیفت تا نزدیک دروازه ی مخفی با اینکه چاقو رو گردنم بود رفتم.ولم کردو مثل نصفه ی دیگه یه جسمش چهار دست و پا دوید: - مرسی(پو زخند زد) من همونجا خشکم زده بود.رابین با دو اومد طرفم.بقلم کرد. - (زیر لب)خدا روشکر من همونطور خوشکم زده بود اصلا نفهمیده بودم چی شده بود.جسمم اونجا بود ولی روحم؟نوچ رابین سرشو عقب آورد.دستشو گذاشت رو گلوم: - لعنتی...تانی حالت خوبه؟ سکوت - تانی...تانی...خوبی عزیزم نه زبونم کار میکرد نه بدنم.فقط چشمام میدید و گوشم میشنیدو ذهنم اینارو به خاطر میسپردو دیگه نه.خاموشی
نظرات شما عزیزان:
|
About![]()
به وب داستانهای استلا و آستریکس خوش اومدید.
Archivesشهريور 1392مرداد 1392 AuthorsLinks
عشقه من تویی...
ساختن وبلاگ
تخیلی
|