گربه های شب سن شخصیت های داستان: تانی دختره 18 رابین پسره 19 آلیسون دختره 18 رز دختره 10 برنارد پسره 21 فصل1 یتیم خونه ی((مادرید))یه یتیم خونه ی بزرگ با یه عالمه بچس.البته من دیگه بچه نیستم و 18 سالمه.سن قانونی.درسته.یعنی باید چند روز دیگه از اینجا برم.اما خوب،همچین هم بد نیست که وقتی از اینجا رفتم دنبال مادر و پدرم بگردم.خیلی دوست دارم بدون اونا کی ان؟چرا منو ول کردن؟و مهم تر ان که چرا من نصف گربه و نصف انسان هستم.خنده داره ولی این حقیقته من با همه ی بچه های اینجا فرق دارم ولی حمایت شدم.از طرف خیلی ها.از شهردار گرفته تا مدیر یتیم خونه.ماجرا از اونجا شروع شد که با خانم مدیر راجب رفتنم صحبت می کردم. - تانی تو مجبوری از این جا بری.این یک قانونه که تصویب شده و هیچ وقت شکسته نشده. - ولی من...ولی من....ولی من جایی رو ندارم که برم تازه من نمی تونم از دوستام و از اینجا که هزاران خاطره ازش دارم جدا شم. - باور کن ماهم نمی خوایم که بری.تو منحصر به فردی هم خودت و هم تواناییهات.اگرم مشک جاست که من فکرش رو کردم.چند خیابون اون ور تر.همونجا که مجسمه ی ملکه الیزابت رو گذاشتن یه رستوران هست به اسم((میز طلاییی)) اونجا میتونی پیشخدمت باشی.البته فعلا. نمی دونم چجوری صدام بالا رفت: - خانم مدیر من بیش تر از همه میخوام مادر و پدرم رو پیدا کنم. - باشه عزیزم آروم تر ماکه باهم دعوا نمی کنیم فقط حرف می زنیم. اعصابم بهم ریخته بود.بلند شدم رفتم سمت در.در باز کردم و خودمو از اون حال و هوا بیرون کشیدم.ولی اونقدر در رو محکم بستم که خودمم از صداش ترسیدم. تو اتاقم بودم که یه صدا هایی اومد رفتم تا فال گوش وایسم.صدای خانم مدیر بود که داشت با آقای ناظم حرف میزد: - این دختره بد جور رو اعصابمه.میگه میخواد مادر پدرش رو پیدا کنه.(بعد خندید)بیچاره نمیدونه که مادرو پدر گلش رو من باهاش بای بای دادم. چیییییییییییییییییییی نه دیگه نه. اگه قرار بود پدر مادر من بمیرن حتی یک درصد هم نمی تونستم شک کنم که خانم مدیر پشت این قضیه باشه. با خودم گفتم: - حالا که اینطوره اینجا نمی مونم تا شوتم کنن بیرون.خودم میرم به جایی که انگشتتون هم بم نرسه.البته واسه ی انتقام بر میگردم. بعد نشستم و زارزار گریه کردم. فصل دو نقشم این بود:ساعت 11 راهرو خیلی خلوته پس میتونم راحت رد شم بعد از اون به یه دوربین مخفی میرسم که باید از بلاش بپرم.بعد میرسم به پنجره ای که بالاس یعنی تها راه فرارم... بالاخره رد شدم.پنجره خیلی تنگ بود.تو خیابون راه می رفتم که رسیدم جلوی یه رستوران توپ.بدجور گشنه بودم.رفتم تو.عجب جایی بود.یه آهنگ گذاشته بودن که خیلی با حال بود.یه پسره هی میگفت ((لاو می)).از تکرار متنفرم ولی چون ((لاو می)) رو با حس میگفت تنفرم گل نکرد.نشستم رو یه میز که خالی بود.یه فرمی به صورتم دادم که انگار سرم درد میکنه.یه دختره اومد گفت: - چی میخوری عزیزم؟ اونقد رفته بودم تو حس که اصلا نفهمیدم چی گفت.انگار منو درک میکرد.چند دقیقه نبود تا اینکه یه دستی به شونم خورد.سرمو برگردوندم تا ببینم کیه.خودش بود.همون دختره.لبخند زدو نشست پیشم: - اسمت چیه؟ - (با بی حوصلگی)تانی - منم آلیسون سکوت - چندسالته - میشه انقدر سوال نپرسین؟ -چرا؟؟؟ - (باصدای بلند)چون من اعصاب ندارم. نمی دونم چطوری ولی گریم گرفت.دلم میخواست همینطور گریه کنم. دستشو گذاشت روی صورتم و نوازشم کرد.چهقد دلنشین بود.ولی نفهمیدم چرا ماجرای زندگیم رو براش تعریف کردم. داشت دلداریم میداد که صدای یه پسره میخکوبم کرد: - چه جالب منم دنبال اون کسی میگردم که دستور قتل پدر مادرمو داده. سرمو برگردوندم تا ببینمش که یهو چشمام از توپ گرد تر شدو سر جام خوشکم زد. خدایا چطور ممکنه اون ...اون... اینم فصل یک و دو ببینم چی کار میکنین
نظرات شما عزیزان:
|
About![]()
به وب داستانهای استلا و آستریکس خوش اومدید.
Archivesشهريور 1392مرداد 1392 AuthorsLinks
عشقه من تویی...
ساختن وبلاگ
تخیلی
|