یک روز پیشی کوچولو خیلی تنها بود و همش اینور و اونور می پرید.یک روز پیشی از خانه بیرون رفت تابه دنبال یک همبازی بگردد.پیشی شاپرک رادید و گفت: - می یای باهم بازی کنیم؟می خوای اهم دوست بشیم؟ شاپرک لرزید و ترسید و گفت: - توکی هستی...توکی هستی پیشی گفت: - من پیشی هستم.یک بچه گربه که دنبال یک دوست می گرده. شاپرک گفت:باشه...قبوله...فردا بیا تا باهم بازی کنیم آنها روز بعد آمدند و باهم بازی کردند. بعد از مدتی زنبور وزوزی از آنجارد شد دید که پیشی و شاپرک دارند بازی می کنند.از آن دور آنها را نگاه میکرد.دوست داشت با آنهها بازی کند و بخندد. اما از اینکه پیش آنها برود خجالت می کشید.ناگهان پیشی زنبور را دید و به او گفت: - می خوای با ما بازی کنی؟ زنبور گفت: - خیلی دوست دارم. بعد پیشی و زنبور و شاپرک مشغول بازی شدند. کم کم صدای خنده و بازی سه دوست خوب در تمام جنگل و سبزه زار پیچید. پیشی قصه ما به پدر و مادر خود گفت: - من دو دو.ست خوب پیدا کرده ام.می خواهم این دوستی تا ابد ادامه داشته باشد و خیلی از این موضوع خوشحال بود. پایان
نظرات شما عزیزان:
|
About![]()
به وب داستانهای استلا و آستریکس خوش اومدید.
Archivesشهريور 1392مرداد 1392 AuthorsLinks
عشقه من تویی...
ساختن وبلاگ
تخیلی
|