فصل 4 مثل قصر بود. با اینکه همش از رنگای تیره استفاده کرده بودن خیلی قشنگ بود. دورش یه چیزی شبیه حصار بود.خیلی بزرگ بود.رابین که ذوق زدگی منو دید گفت: - چطوره؟ - عالیه! - حالا کجاش رو دیدی.بذار بریم تو اونوقت... حرفش رو کامل نگفت.خندید. خنده هاش و دوست داشتم.آدم جالبی بود. آدم؟ منم خندیدم. صدای خندمون تا حدی بلند بود که نفهمیدیم یکی جلومون ایستاده و با چشمای گشاد نگامون می کنه : - رابین رابین سرشو بالا آورد و به پسری که جلومون ایستاده بود نگاه کرد: - تویی؟ - نخیر روحمه (اونم خندید) ادامه داد: - نمی خوای معرفی کنی؟ - چی؟آها به من نگاه کرد و گفت: - تانی _ برنار ، برنارد _ تانی - معرفی کردنو!مثل آدم معرفی کن گربه. سه تایی زدیم زیر خنده.چقد زود باهاشون دوست شده بودم. برنارد به ساعت روی دستش نگاه کرد. - آخخخخخخ 10 دقیقه دیگه جلسه شروع مشه. رو به من کردو گفت: - خانم تانی شما هم باید باشین. - من؟! رابین رو به برنارد گفت: - خودم براش توضیح میدم. تو برو ماهم می آیم. ادامه داد: - تانی دنبالم بیا. رفتم دنبالش.رسیدیم به یه در.در و باز کردو رفتم تو یه سالن بود پر از در های مختلف رو هر کدومشون یه آرم بود.رابین گفت: - فقط دو تا اتاق هست که یکیشونو میتونی انتخواب کنی.اولی یه اتاقه که یکم کوچیکه ولی خوبه.تو طبقه ی دومه جفت اتاق من.یه اتاقم هست که بزرگه ولی و طبقه ی چهاردهمه.کدوم؟ با این که دوست نداشتم اتاقش جفت اتاق من باشه ولی گفتم: - اولی. به شرطی که ساعت به ساعت مزاحمم نشی. اون حرکت کرد و منم دنبالش که ایستاد جلوی یه در.رو دره علامت ضربدر بود.پریسیدم: - ورود به این اتاق ممنوعه؟
- اینو صاحب اتاق تعیین میکنه. - صاحبش کیه؟ - من. - پس چرا روش علامت ضربدره؟ - به همن دلیل که قراره رو در اتاق تو علامت لوزی باشه. - چرا؟ - چون قرار نیست تو از من این سوال هارو بپرسی من فقط میتونم راجب معموریت ها و اینجور چیزاباهات صحبت کنم.همین. - برو بابا. محل نذاشت. رفت جلوی در اتاق کناری وایسا د.این اتاق تو هستش.البته از الان به بعد.کلیدی رواز تو جیبش بر داشت. بعد گفت: - لوزی گردنبندتو بیار جلو.
کلید رو کنار لوزی گرفت و زیر لب یه چیزی گفت یهو کلید غیب شد: لوزی گردنبندمو دقیقا همونجا گرفت که رو در اتاقش علامت ضربدر بود. بعد یه نشان لوزی همونجا در اومد. خیلی جالب بود. - هیچ وقت اینو از خودت دور نکن.هیچ وقت.
در باز شد: برو تو زود وسایلت رو بزر و یه لباس همگام با نیروت بپوش.میشه گفت لباس کار...بعد بیا...نه نه اصلا ولش کن خودم میام دنبالت. تموم شد فصل 5 خیلیییییی با حاله البته هنوز ننوشتمش ولی تو فکرشم
نظرات شما عزیزان:
|
About![]()
به وب داستانهای استلا و آستریکس خوش اومدید.
Archivesشهريور 1392مرداد 1392 AuthorsLinks
عشقه من تویی...
ساختن وبلاگ
تخیلی
|